فكر كنم سه يا چهار سالش بود ... پدرش ميگفت: شيشه افتاده روي دستش ... پسرك چشمهاي درشت خاكستري شو كه با پردهاي از اشك پوشيده شده بود به من دوخت و گفت: داييناسُر گازم گرفته ..... گفتم: دايناسورها رو خيلي دوست داري؟ ... سرشو انداخت بالا كه: نُچ ... ميتَلسم ازشون. به پدرش گفتم: دست بچه بايد بخيه بشه. گفت: نميشه حالا همينجوري پانسمانش كني؟ گفتم: از نظر من نه، حتماً بخيه ميخواد. صبح بود و اورژانس هم مثل هميشه شلوغ ... طبق معمول هميشه چند تا مريض با هم توي درمانگاه جراحي بودند تا انترنها به كارشون رسيدگي كنند. من هم پاسخگوي يه مريض ديگه شدم كه ديدم پدر پسرك اين پا و اون پا ميكنه و مردّده، نگاهي به لباس كردي سر تا پا خاكي پدر انداختم و رفتم نزديكش و آروم بهش گفتم: نگران پول بخيه نباش. الان كارتو انجام ميدم، بعداً هر وقت تونستي بيا حساب كن ... بلافاصله تغيير چهره داد و گفت: آخه اينطوري كه درست نيست؛ نميشه كه شما ... وسط حرفهاش راه افتادم رفتم دنبال گرفتن نخ بخيه ... از اول بيحس كردن دست پسرك تا آخرين بخيه، پدر دست مجروح پسرش رو محكم گرفته بود تا اونو تكون نده و پسرك هم شديداً گريه ميكرد و مرتب با داد و فرياد ميگفت: اخمخِ بيشو ... با هر بدبختي كه بود فحشهاي آقا كوچولو رو شنيدم و كار بخيهي دستشو تموم كردم و رفتم سر وقت مريضهاي ديگه ... راستشو بخواين از رزيدنتها كه پنهون موند! اما از شما پنهون نمونه، بايد يه جوري كارها رو سر و سامان ميدادم و از بيمارستان جيم ميزدم، تا برسم سر كلاسهام ... درمانگاه يه كم خلوتتر شده بود و من داشتم آمادهي رفتن ميشدم كه آقا كوچولوي بداخلاق ما و پدرش اومدن جلو ... پدر سرشو پايين انداخته بود و يكريز تشكر ميكرد و آقا كوچولو بالاخره داشت با يه لبخند نصفهنيمه به من نگاه ميكرد ... پدر نشست پيش پسرك و گفت: از آقاي دكتر تشكر نميكني؟ ببين دستتو خوب كرد ... آقا كوچولو هم كه سر دوستي با من نداشت، بهجاي تشكر از من رو برگردوند و رفت تو بغل پدرش ... پدر هم بغلش كرد و رفت ... هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ديدم پسرك اومد داخل درمانگاه، دستشو برده بود عقب و چيزي رو پشت سرش قايم كرده بود ... بهش گفتم: چي شده؟ كارم داري؟ حرفي نزد و با ترس نگاهم كرد. نشستم پيشش و گفتم: نترس ديگه، نه آمپول دارم نه بخيه ... بيا دست بده با هم دوستشيم. پسرك دستشو جلو آورد و يك كليد زرد كوچولو داد دستمو و گفت: كليد ماشينمه ... مال تو ... و قبل از اينكه من بتونم تشكر كنم فرار كرد و رفت و من ماندم و ... امروزكه دارم اين خاطره رو مينويسم 3 ساله كه فارغالتحصيل شدم و از طبابت و بيمارستان و ... دور افتادم و تموم وقتم درگير حواشي كنكوره ... اما هنوز يه كليد زرد كوچولو تو دستهكليد انتشارات هست كه با دنيا عوضش نميكنم و هر وقت بهش نگاه ميكنم فكر ميكنم يه روزي ميرسه كه مسئوليت من تو بخش آموزش تموم ميشه و كليدهاي انتشارات رو از تو دسته كليدم در ميآرم و ميرم بيمارستان ....... خدا رو چه ديديد شايد دسته كليد، از ايني كه الان هست هم، بزرگتر شد ... مهدی ارام فر تير ـ 85
نظرات شما عزیزان:
|